خوش آمدید             * قابل توجه اولیاء کودکان ناشنوا  * درمان ناشنوایی ، باکاشت حلزون شنوایی امکان پذیر است .                         حمایت مالی و کمک شما به پیشبرد اهداف آموزشی و توانبخشی ما در مجتمع سرعت و قوت خواهد بخشید .                    

 
 
نظر سنجی

نظرتان درباره سایت ما چیست ؟
عالی - 45.1%
متوسط - 20.1%
ضعیف - 29.9%

تعداد کل رای ها: 224
 
آمار بازدید کنندگان

امروز65
پربازدييدترين روز31
این ماه87
کل بازدیدها158951
 
 
 



جبار باغچه‎بان

عطریاد

alt

«جبار باغچه‎بان»

«من مانند علف صحرائی

به وسیله باد و باران

و تابش نور آفتاب آسمان ایران سبز شدم،

و به رنگ و بوی ایرانیت خود افتخار دارم.

قدرت من، فکر من و ایمان من همه ایرانی است»

 

 سخنان فوق از زبان کسی جاری شده است که به راستی هم پس از گذر از رنج‌های فراوان، همچون جان شیفته‌ای با کوله‎باری از آفتاب، شمع وجودش را وقف روشنی بخشیدن به زندگی تیره و تار آن بخشی از جامعه عقب‎مانده خود کرده بود که آینده‎سازان واقعی جامعه هستند. آموزش به خردسالان و تلاش برای شکوفاندن غنچه‎های کلام بر لبان کودکان ناشنوای میهنمان ایران، تاریخ پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشتهو راه پر سنگلاخی را طی کرده است که نام جبار عسگرزاده (باغچه‎بان) همواره چون مشعلی فروزان بر فراز آن می‎درخشد. میرزا جبار عسگرزاده، معروف به باغچه‎بان به سال 1264 شمسی برابر با 1885 میلادی در یک خانوادۀ زحمتکش و آگاه نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی درشهر ایروان پایتخت کنونی جمهوری ارمنستان چشم بر جهان گشود.

 

«رضاشاطر» پدر میرزا جبار نیز مثل آن ده‎ها هزار نفر دیگری که برای یافتن کار و به چنگ آوردن لقمه‎ای نان، خانه و کاشانه خود را ترک کرده و با به جان خریدن لطمات زیاد به آن سوی ارس رفته بودند، خود را در جستجوی نان به قفقاز رسانده بود. پدر میرزا جبار به کارهای مختلفی اشتغال داشت. زمستان‎ها به کار قنادی می‎پرداخت و تابستان‎ها که هوا گرم می‎شد به کار بنائی و مجسمه‎سازی روی می‎آورد.

«شاطررضا» در نقل و روایت اشعار و داستان‎های فولکلوریک و عامیانه مهارت شگفت‎انگیزی داشت و اشعار شاهنامه فردوسی را بسیار زیبا می‎خواند.

میرزاجبار از همان دوران طفولیت همواره در کنار پدرش بود و در حد توان خود او را یاری می‎کرد. او تحصیلات خود را به شیوه سنتی و در مکتب‎خانه گذراند. هنوز پانزده سالش تمام نشده بود که مجبور شد تا درس و مشق را کنار بگذارد و در کنار پدرش به کار بپردازد. بیست ساله بود که به دلیل یک درگیری و بگومگوی مذهبی راهی زندان شد. در زندان دست به کار در‎آوردن یک مجله مصور فکاهی به نام «ملا نهیب» زد که بعدها به «ملاباشی» تغییر نام داد. اکثر مطالب آن را به دست خود می‎نوشت و همه تصاویرش را هم خود او رسم می‎کرد و از طریق هم‎زنجیرانش آن را برای فروش به خارج از زندان می‎فرستاد. او پس از بیرون آمدن از زندان در کنار تدریس خصوصی پنهانی به دختران خانواده‎های آشنای خود که از امکان رفتن به مدرسه محروم بودند، چند داستان منظوم خود از جمله داستان‎های «قیزیللی یارپاق» و «بایرامچیلیق» را به پایان رساند و آنها را با نام جبار عسگرزاده «عاجز»، در ایروان به چاپ رساند. از همین دوره بود که میرزاجبار همکاری خود را با مجله معروف و پرآوازه «ملانصرالدین» که از سال 1905 به مدیریت «میرزاجلیل محمدقلی‎زاده» و با همکاری شاعران و نویسندگان خوش‎نامی مانند «میرزا علی اکبر صابر»، «عبدالرحیم حق‎وردیف»، «محمد سعید اردوبادی» و با کاریکاتورهای بی‎بدیل دو کاریکاتوریست آلمانی به نام‎های «روتِر» و «شِیلینگ» و «عظیم عظیم‎زاده نقاش» که در تفلیس به چاپ می‎رسید آغاز کرد. مجله ملانصرالدین در سرتاسر منطقه قفقاز خواننده داشت و از تاثیرگذارترین نشریات آن دوره بود که با نیشتر طنز و فکاهه قلب چرکین ارتجاع و عقب‎ماندگی جامعه را نشانه گرفته بود. میرزاجبار در این زمان در عین همکاری تنگاتنگ با مجله ملا نصرالدین، به اتفاق چند تن از دوستان نزدیک خود اقدام به نشر یک مجله هفتگی فکاهی به نام «لک‎لک» کرد که مطالب خود را به زبان ترکی آذربایجانی منتشر می‎کرد. از مجله «لک‎لک» در مجموع دوازده شماره منتشر شد. مسئولیت امتیاز و نشر «لک‎لک» را «م – میر فتح‎اله‎یف » و جبار عسگرزاده به عهده داشتند. میرزاجبار عسگرزاده، اشعار، داستان‎ها، نمایشنامه‎ها و دیگر مطالب خود را با نام‎های مستعار «ع»، «عاجز»، «م – پ»، «محکمه پیشیگی» و «اشئک داغلیان» به دست چاپ می‎سپرد.

با شروع جنگ جهانی اول و اوج‎گیری و گسترش نزاع خصمانه و خونین بین مسلمان و ارامنه، میرزاجبار مجبور به مهاجرت به ترکیه گشت، در آنجا ابتدا به حرفه تحویلداری پرداخت و سپس مدتی نیز فرماندار شهر «ایگدیر» شد، اما پس از چندی بار دیگر به قفقاز باز گشت. مدتی پس از باز گشتش به قفقاز کوشید تا در«نوراشین» از توابع ایروان مدرسه‎ای برای کودکان باز کند که این بار نیز به دلیل آشفتگی اوضاع جامعه با عدم موفقیت مواجه شد.

در اثر شدت یافتن جنگ‎های داخلی در سراسر روسیه که دامنه آن به منطقه قفقاز کشیده شده بود و تشدید کشت‎و کشتار بی‎رحمانه و غیرانسانی بین مسلمانان و ارامنه، که از طرف قدرت‎های امپریالیستی و نیروهای عثمانی تحریک می‎شدند، شرایط بسیار دشواری به وجود آمده بود. این شرایط دشوار میرزاجبار را مجبور ساخت تا به همراه همسر و شریک زندگی خود صفیه میربابائی راهی ایران شود. توصیف سختی‎ها و دشواری‎های توان‎فرسا و تاثرانگیزی که او و خانواده‎اش در جریان این سفر پرمخاطره از سر گذرانده‎اند مو بر تن انسان راست می‎کند. او خود در گفتگوهای مختلفی که با فرزند هنرمندش آقای «ثمین باغچه‎بان» داشته است به گوشه‎هائی از این کوچ پرماجرا می‎پردازد که در زیربخش‎هائی از آن را به نقل از کتاب «چهره‎هائی از پدرم» نوشته ثمین باغچه‎بان نقل می‎کنیم:

 «... خون‎ریزی‎ها و کشتارهای بی‎رحمانه ارامنه و مسلمانان قفقاز فرو نمی‎نشست. در یک زمستان یخبندان وادار شدم با خانواده پنج نفریم، با یکی از کاروان‎های مهاجرتی راه رود ارس را پیش گیرم. اما قبل از رسیدن به رود ارس، در نزدیکی‎های دهکده «نوراشین» من و همه افراد خانواده‎ام مبتلا به بیماری حصبه شده و بی‎خبر از خود و جهان خارج، کنار هم افتاده و با تب‎های جهنمی دست به گریبان شدیم. نه طبیب، نه دارو، نه پرستار و نه لقمه‎ای نان داشتیم. یگانه پرستار ما دخترک شش ساله‎ای بود به نام ربیعه، هر روز با حال نزارش خود را به صحرا می‎کشید و برای ما سبزی صحرائی می‎چید. یگانه غذای ما در مدت بیماری، منحصر به سبزی «غازایاقی» بود که ساقه آنرا جویده و می‎مکیدیم. من پس از بیست و پنج روز به هوش آمدم. وقتی چشمم را بازکردم، از مختصر اثاثی که هنگام فرار با خود آورده بودیم، اثری نبود. اثاث را دزد برده بود و به جزساعت جیبی‎ام و مقدار کمی پول که زیر بالش‎ام بود، و یک پیراهن و یک زیرشلواری که به تنم بود، برای من چیزی باقی نمانده بود. از خانواده‎ام هم خبری نبود. طبق قانونی که برای کاروان‎های جنگ‎زده به وجود آمده بود، خانواده‎های مهاجر مکلف بودند بیمار حصبه‎ای یا وبائی خود را به امان خدا و دهاتی‎های محلی سپرده و به راه خود ادامه بدهند، تا بقیه کاروانی‎ها از سرایت این بیماری‎های کشنده در امان باشند. خانواده من هم به موجب این قانون مرا به دهاتی‎ها سپرده و به راه خود ادامه داده بودند. دهاتی‎ها هم قول داده بودند همین که به هوش آمدم و قادر به حرکت شدم، مرا به شتری بسته و به قصبه «نوراشین» برسانند. دهاتی‎ها گفته بودند در آنجا طبیب بزرگواری هست، تحصیل کرده روسیه به نام «دکتر حسین‎قلی‎خان صفی‎زاده». از بیماری حصبه نیم‎جانی بدر برده بودم، اما قادر به حرکت نبودم، و هر دو پایم از مچ به پائین، بر اثر سرمازدگی سیاه شده، انگشت‎های پایم تاول زده و آب آورده بود... دهاتی‎ها مرا به نوراشین رساندند. ائی برای ماندن پیدا نمی‎کردم، زیرا جنگ‎زده‎های وحشت‎زده هر جا و هر سوراخی را که قابل سکنی بود اشغال کرده بودند، اما یک دهاتی جوانمرد تنورخانه‎اش را در اختیار من گذاشت. چهاردیوار و سقف این تنورخانه بر اثر دود سالیان سیاه شده بود و پر بود از کک و پشه. پنجره نداشت. فقط نزدیکی سقف روزنه‎ای داشت برای بیرون رفتن دود. من شب‎ها درتنورخانه می‎خوابیدم. روزها خود را به کوچه کشیده کنار یواری می‎نشستم و به دیوار تکیه می‎دادم. کسی کوچکترین توجهی به من نمی‎کرد. همه جنگ‎زده و گرسنه، همه وحشت‎زده، همه در انتظار قتل و کشتاری بودند که ممکن بود همین الان روی بدهد، و هرکسی فقط می‎توانست در فکر خودش باشد. نمی‎دانستم که در کجا هستم و که هستم . چند بار فریاد زده بودم «اینجا کجاست؟...» چند بار فریاد زده بودم «من آموزگارم... مرا کمک کنید تا پا شوم. من به بچه‎های شما درس خواهم داد و مزد نخواهم گرفت...». مردم فکر کرده بودند دیوانه‎ام. یک آدم، با یک پیراهن و زیرشلواری، مریض و مردنی، با پاهای سرمازده و سیاه شده، با انگشتان تاول‎زده و آب آورده!... این چه جور آموزگاری است؟... روزها می‎گذشت... اثراتی که حصبه و تب‎های جهنمی‎اش در مغزم باقی گذاشته بود، کمتر و کمتر می‎شد. یادم آمد که گفته بودند در «نوراشین» طبیب بزرگواری هست تحصیل‎کرده روسیه به نام «دکتر حسین‎قلی‎خان صفی‎زاده» ولی برای من که به سختی می‎توانستم برای خودم یک لقمه نان بخرم، چگونه ممکن بود از این طبیب تحصیل‎کرده انتظار معالجه داشته باشم. اما یکی پیدا شد که به من کمک کرد. با کمک او یک لباس نیمدار خریدم و با راهنمائی او توانستم خودم را به «دکتر حسین‎قلی‎خان» برسانم. دکتر صفی‎زاده پس از آگاه شدن از سابقه نویسندگی و سرگذشت من، به‎خصوص اینکه فهمید من یک آموزگار هستم، با دل‎سوزی بی‎مانندی مرا معاینه کرد. به تشخیص او، برای نجات من از «قانقاریا» و مرگ احتمالی، باید چهار انگشت از هر دو پایم... قطع می‎شد. اما این دهکده کوچک و جنگ‎زده، نه بیمارستانی داشت و نه جراحی... دکتر صفی‎زاده در تشخیص خود تردیدی نداشت. برای نجات من این عمل حتماَ باید انجام می‎شد و چاره‎ای هم جز این نمی‎دید که خودش این عمل را انجام بدهد. می‎گفت «من پزشک هستم اما جراح حرفه‎ای نیستم، داروی بیهوشی و وسائل جراحی هم ندارم» می‎گفت «اگر تحملش را داشته باشم او آماده است قسمت‎های فاسد شده انگشت‎هایم را با خنجرش قطع کند...» می‎گفت «وسیله‎ای به جز خنجر ندارم، و هیچ راه دیگری جز این به نظرم نمی‎رسد». من که چاره‎ای جز تحمل نداشتم، گفتم حاضرم.

دکتر صفی‎زاده بدون فوت وقت دست به کار شد. خنجرش را در قابلمه‎ای گذاشت و جوشاند بعد هم آن را با الکل ضدعفونی کرد و اولین انگشتم را از بالای مفصل قطع کرد و زخم‎بندی کرد. من همانطور که از درد به خود می‎پیچیدم، می‎گفتم: «دکتر، من کی، کجا و چه جوری خواهم توانست ازشما تشکر کنم؟...». او مرا دلداری داده و می‎گفت: «به زودی خوب خواهی شد و همین که خوب شدی، به جای تشکر، دبستان مختلطی برای دختران و پسران «نوراشین» دایرخواهی کرد. ازهمین حالا می‎توانی چهار نوآموز را، دو دختر و دو پسر را نام‎نویسی کنی. این دو دختر و پسر فرزندان من هستند و اولین شاگردان تو درمدرسه مختلط نوراشین خواهند بود». و قرار شد یک روز در میان یکی از انگشت‎های پایم قطع شود... مدتی طول کشید تا بتوانم راه بروم و همین که راه افتادم باکمک دکتر و چند نفر دیگر جائی را کرایه کرده «مدرسه دخترانه و پسرانه نوراشین» را دایر کردیم. غیر از چهار فرزند دکترصفی‎زاده، دو دختر و دو پسر دیگر هم ازجمله اولین شاگردانم در آن مدرسه بودند. من هر روز سرگرم درس می‎شدم. دکتر صفی‎زاده با کیف پزشکی و داروهای لازم، وسائل زخم‎بندی و غذای سه – چهار روزه‎اش سوار بر اسب شده و برای معالجه بیماران و زخمی‎های جنگ، به دهات اطراف می‎رفت. او از هیچ بیماری انتظار پول نداشت. ارمنی و مسلمان برایش یکی بود. او معالجه هربیماری را، چه ارمنی، چه مسلمان وظیفه پزشکی و انسانی خود می‎دانست. گاهی تعداد بیماران و زخمی‎ها درحیاط مطب او آنقدر زیاد می‎شد که بوی تعفن و چرک و خون، هوا را پر می‎کرد. او همه را بدون انتظار دیناری درمان می‎کرد و اگر یک ارمنی زخمی شده و نتوانسته بود فرارکند، او را در خانه خود پناه داده و معالجه‎اش می‎کرد. گاهی می‎گفت: «این‎ها که می‎جنگند، نمی‎دانند چرا می‎جنگند».

بعضی‎ها به او اعتراض کرده می‎گفتند «اگر تو زخمی شده و گرفتار این ارمنی شده بودی، او به جان تو رحم نمی‎کرد» دکتر جواب می‎داد «چونکه نمی‎فهمد...» و چیز دیگری نمی‎گفت.

قصبه نوراشین که چند ماهی امن و آرام بود، یک شب بطور ناگهانی مورد تاخت‎وتاز ارامنه قرارگرفت. کشتار و قتل‎عام ازنو راه افتاد. بعد مسلمانان دهات اطراف، به نوراشین تاخته و ارامنه متصرف را قتل‎عام کردند. نوراشین تبدیل به جهنمی شد که ناچار شدیم از آنجا فرار کنیم. من و دکتر صفی‎زاده – که حالا دو دوست جدائی‎ناپذیر بودیم – با او و خانواده‎اش برای فرار به سرزمین آبا و اجدادیمان ایران، خودمان را به رود ارس رساندیم و...». 

میرزاجبار که توانسته بود خود را به شهر مرزی ماکو در ایران برساند، در پی تلاش و جستجوی فراوان برای یافتن اعضای خانواده خود بار دیگر مجبور می‎شود به «نخجوان» که در منطقه آشوب‎زده قفقاز قرار داشت بازگردد. او درنخجوان نیز با مشکلات عدیده‎ای مواجه شد و بالاخره پس از یافتن اعضا خانوادهاش، باتحمل مشقات و سختی‎های طاقت‎فرسا توانست درسال 1298 به همراه خانواده‎اش خود را از طریق جلفا به شهر مرند برساند.

میرزاجبار پس از ورود به مرند درمدرسه «احمدیه» این شهر مشغول به کار گشت و دیری نگذشت که توانست دراثر سعی و کوشش خود و شیوه دل‎سوزانه و مبتکرانه‎ای که به کار می‎برد، علاقه و توجه جدی یسیاری از اهالی مرند را به خود جلب کند. او در کنار تدریس، به نوشتن اشعار و نمایشنامه‎هائی برای شاگردان خود می‎پرداخت و برای اجرای آنها هم از خود شاگردان کمک می‎گرفت که به عنوان مثال می‎توان از نمایشنامه «خرخر» نام برد که میرزاجبار توانست آن را با حمایت و پشتیبانی میرزا آقاخان مکافات، رئیس هیئت‎مدیره حزب تجدد، در همان مدرسه احمدیه و توسط شاگردانش به روی صحنه برد. او در اثر فعالیت‎های شبانه‎روزی خود محبوبیت شایانی درمیان مردم مرند و به‎ویژه در میان فرهنگیان این شهر به دست آورده بود. طولی نکشید که آوازه شهرت میرزاجبار در شهرهای دیگر آذربایجان پخش شد و به دنبال آن آقای «میرزا ابوالقاسم‎خان فیوضات» مدیرکل معارف وقت آذربایجان که مرد شریف و فرهنگ‎دوستی بود تصمیم گرفت تا میرزاجبار را به تبریز منتقل سازد و سرانجام در اواخر اردیبشت ماه سال 1299 مردم مرند با بی‎میلی آموزگار شریف و دلسوز خود را روانه تبریز ساختند. میرزاجبار عسگرزاده پس از انتقال به تبریز که شهر زادگاه پدرش «شاطررضا» بود، با جدیت تمام به کار پرداخت. اما او که شیوه تدریس الفبای فارسی را نارسا می‎دید، تلاش کرد تا با به کارگیری شیوۀ نوین و ابداعی خود این مشکل را برطرف کند که در عمل نیز با موفقیت زیادی روبرو شد. او با به پایان رساندن کتاب «برنامه کار آموزگار» در سال 1302 شروع به تالیف کتاب دیگری با عنوان «الفبای آسان» کرد. او در کتاب جدید خود برای نخستین‎بار روش تدریس جدیدی را مطرح می‎ساخت که از آن به عنوان «متد ترکیبی» یا «روش باغچه‎بان» نام می‎برند. درشیوۀ جدیدِ باغچه‎بان، ابتدا کل کلمه را - که به آن کلید کلمه گفته می‎شود- به دانش‎آموز نشان می‎دهند و پس از آن حروف جدید ر ابه کودک می‎آموزند. در واقع با این شیوه کل و جزء کلمه همزمان به کودکان آموخته می‎شود. میرزا جبار با مشاهده کودکستان «خان‎زادیان» ارامنه در تبریز که درسال 1297 ساخته شده بود، مصمم گشت تا کودکستانی به همان سبک و سیاق در تبریز باز کند و بالاخره پس از تلاش‎های زیاد درتاریخ 23 اردیبشت سال 1303 در مقصودیه، کوچه انجمن تبریز، کودکستان «باغچه اطفال» را دایر کرد و از همان تاریخ نیز نام خانوادگی خود را از «عسگرزاده» به «باغچه‎بان» تغییر داد.

در میان کودکان «باغچه اطفال» چند کودک ناشنوا نیز وجود داشتند. مشاهده حالات آنها، توجه جدی آقای باغچه‎بان را به خود جلب کرد و این مسئله از همان زمان او را به حل معضل آموزشی کودکان کر و لال واداشت.

باغچهبان از سال 1305، کار خود را با سه پسربچه ناشنوا آغاز کرد. با اینکه او در آموزش به کودکان کرولال تجربه چندانی نداشت، اما همت و پشتکار او و علاقه خستگیناپذیرش به آموزش کودکان، او را در این راه یاری میکرد. او در روند کار خود با کودکان ناشنوا به تجربیات جدیدی دست یافت و با استفاده از این تجربیات «الفبای دستی گویا» را که در نوع خود بینظیر و نو بود بر اساس نوع صداها و اشکال متنوع حروف ابداع کرد. در سال 1305«جبار باغچهبان» علیرغم خدمات فرهنگی شایان توجه خود با مخالفتهای شدید رئیس جدید فرهنگ آذربایجان که «محسنی» نام داشت و فردی به شدت ارتجاعی بود قرار گرفت. رئیس جدید فرهنگ از او میخواست تا او و شاگردانش در «باغچه اطفال» و «مدرسه کرولالها»، فقط به زبان فارسی سخن بگویند. او حتی کار را به آنجا رساند که اواخر سال 1306 دستور انحلال مدرسه کرولالها را صادر کرد. اما «باغچهبان» کسی نبود که زیر بار حرف زور برود. در اوج کشمش میان او و محسنی بود که رئیس فرهنگ فارس از او دعوت کرد تا به شیراز برود. سال 1306 روزهای پایانی خود را میگذراند که «جبار باغچهبان» به همراه خانوادهاش به شیراز رفت. او ازسال 1306 تا 1311 در شیراز به سر برد و در پنج سالی که در آن شهربود «کودکستان شیراز» را راه انداخت و به نوشتن آثار مختلف شعر و نمایشنامه برای کودکان پرداخت.

ازجمله کارهای او در این دوره میتوان به مجموعه شعر «زندگی کودکان» نمایشنامههای «گرگ و چوپان»، «مجادله دو پری»، « آتشدان زرتشت»، «خاله خزوک و موشک پهلوان»، «پیر و ترب»، «شیر و باغبان» و «بازیچه الفبا» اشاره کرد. در این دوره بود که جبار باغچهبان توانست با همکاری همسرش صفیه خانم و «نصرالله شادروان» چند نمایشنامۀ انتقادی را به روی صحنه آورد. جبار باغچهبان در اواخر سال 1311 شیراز را ترک کرد و به تهران رفت. قصد او از رفتن به تهران تلاش برای ایجاد یک بنیاد و موسسة پژوهشی در باره روانشناسی و تربیتی بود که به دلیل عدم حمایت و نداشتن امکانات مادی از آن صرفنظر کرد. باغچهبان که شعلههای شوق آموزش به کودکان و به ویژه کودکان ناشنوا، جانش را میگداخت، نتوانست مدت طولانی درسکوت بسر برد. او درسال 1312 با بهچاپ رساندن اعلامیهای در روزنامه اطلاعات در باره آموزش به کودکان ناشنوا، اولین کلاس آموزش به ناشنوایان در تهران را، در مطب یکی از رفقایش آغازکرد. او که ابتدا کار خود را با یک شاگرد شروع کرده بود به مرور بر تعداد شاگردانش افزوده شد. در پایان دوره تحصیلی همان سال با کمک و یاری چند انسان خیر و بشردوست و با موافقت وزارت فرهنگ که از شیوه تدریس و نتیجه کار باغچهبان راضی بود، قرار شد ماهیانه چهل تومان به عنوان کمک مالی در اختیار او گذاشته شود. به این طریق مدرسه کرولالها به طور رسمی آغاز به کارکرد.

در همین زمان، جبار باغچهبان «تلفن گنگ» یا «سمعک استخوانی» را اختراع کرد و آن را درتاریخ 18 فروردین 1313 به شماره 118 در اداره ثبت شرکتها و علائم تجارتی و اختراعات، به نام خود به ثبت رساند. این «سمعک» میتوانست اصوات را از طریق دندان به مرکز شنوائی برساند. درسال 1314 با کمک وزارت فرهنگ، کتاب «دستور تعلیم الفبا»ی باغچهبان به چاپ رسید که امروزه نیز با عنوان «روش باغچهبان» در آموزش خردسالان و بزرگسالان به کار گرفته میشود. درسال 1322 باغچهبان باحمایت چند تن از دوستان و رفقای همفکرش «جمعیت حمایت از کودکان کرولال و کور» ر ا در تهران تاسیس کرد و در سال 1323 توانست آن را با عنوان «جمعیت حمایت از کودکان کرولال» به ثبت برساند. در همین سال او همچنین کتابهای «لفبای سربازان» و «کتاب اول دبستان» را نوشت و نشریه «ماهنامه زبان» را منتشر ساخت که در لابلای مطالب آن، روش تازه خود را توضیح میداد و آن را در اختیار آموزگاران کلاس اول میگذاشت.

جبار باغچهبان در سالهای 1326 «الفبای خودآموز» برای سالمندان و درسال 1327 «اسرار تعلیم و تربیت» و یا «اصول تعلیم الفبا» را به پایان رساند که هنوز هم، علیرغم گذشت چند دهه، به عنوان یکی از جالبترین و موثرترین روشهای آموزشی در مدارس مختلف ایران مورد استفاده قرار میگیرد.

در اسفند ماه 1328 به کوشش جبار باغچهبان برنامه و اساسنامه کامل دوره پنچ ساله تحصیل ناشنوایان برای آموزش زبان و حرفه، از طریق استفاده از «الفبای دستی گویا» توام با روش شفاهی، تهیه و به تصویب رسید.

در سال 1330 «کانون کرولالها» توسط باغچهبان بنیاد گذاشته شد و مدیریت آن نیز به یکی ازشاگردانش سپرده شد. در اوائل سال 1332 اولین کلاس تربیت معلم ناشنوایان، با همکاری دانشسرای مقدماتی، در آموزشگاه باغچهبان گشایش یافت و چنین بود که اولین گام در راه آموزش رسمی معلمان کودکان استثنائی برداشته شد.

در جریان کودتای آمریکائی – انگلیسی 28 مرداد 1332 جبار باغچهبان نیز باز داشت شد. او حتی در زندان هم دست از آموزش به دیگران برنداشت و با استفاده از امکانات محدود زندان کلاس سوادآموزی به راه انداخت. کودتاگران، او را مدتی نیز به قلعه فلکالافلاک در خرمآباد فرستادند. در مورد علت بازداشت او این احتمال وجود دارد که کسی به شرکت او در یکی از کنگرههای حزب توده ایران اشارهای کرده باشد ولی از آنجا که مزدوران کوتاچی نتوانستند چیزی علیه او بیابند، پس ازچند ماه اورا رها ساختند. باغچهبان پس از خروج از زندان نیز کماکان به فعالیتهای فرهنگی خود ادامه داد.

او درسال 1337 ترجمه رباعیات حکیم عمر خیام را به پایان برد و آن را به چاپ رساند.

درسال 1343 «کتاب حساب» را به نگارش درآورد که آن را نیز برای کودکان ناشنوا نوشته بود و در آن شیوه آموزش حساب به کودکان کرولال را به آموزگاران میآموخت. در همان سال او دست به ساختن وسیلهای به نام «گاهنامه» زد که با آن میشد چگونگی بلند و کوتاه شدن روزها را به کودکان یاد داد.

جبار باغچهبان در ماههای پایانی عمر خود با نیت و هدف تشویق مردم به تجلیل و گرامیداشت انسانهای خیر و نیکوکار در زمان حیاتشان دو کانون «جمعیت سلام» و «گرامیداشت» را بنیاد گذاشت و جزوهای نیز تحت عنوان «آدمی اصیل» به رشته تحریر درآورد. جبار باغچهبان، فرزند صدیق و بیپیرایه مردم، انسان بزرگی که خود را «خدمتگذار باغ آتش» میدانست و با هیمه وجودش همواره میکوشید تا شعلههای فروزان زندگی را هرچه شعلهورتر کند، در شامگاه پنجم آذر ماه 1345 چشمانش را برای همیشه بست و به ابدیت پیوست.

 ***

 آخرین لحظههای زندگی جبار باغچهبان را که بر روی تختی در بیمارستان میثاقیه سپری شد، فرزند او، استاد ارجمند ثمین باغچهبان با قلمی شیوا در کتاب خود «چهرههائی ازپدرم» چنین توصیف کرده است:

«روز پنجم آذرماه بود. ثمینه و پروانه شب را در بیمارستان، بالای سر او گذرانده بودند. بعد از ظهر من و اِولین به بیمارستان رفتیم و آنها به خانه برگشتند. اِولین... کنار تختخواب او نشست. دستش را توی دستش گرفت و نوازشش کرد وگفت: «بابا، میخواهید براتون یک آواز محلی ترکی بخوانم؟» پدرم یهو به خود آمد. درد را از یاد برد. سراپا توجه و دقت شد. با صدائی که از درد و هیجان میلرزید گفت: «بخوان اِولین... بخوان... بخوان...».

اِولین سرش را بر سر او نزدیکتر کرد و آخرین زیر و بمهای یک موسیقی و آخرین کلمات یک آواز را، در آخرین آوازی که باید میشنید، در گوشهای او ریخت:

 «آتش میسوزد

اما دیگ است که این سوزش را میداند

دردی را که بلبل میکشد،

نه گل

بلکه خزان میداند

شب را از بیمار بپرس، لیلا

این درد را آن که نوشته میداند»

 آواز که تمام شد، پدرم مثل اینکه ازخواب پریده باشد، به خود آمد. به آخرین سطر شعر اعتراض کرد. صدایش ازدرد میلرزید. عجله داشت که حرفش را بزند. گفت: «جون من، اِولین، اِولین... "آن که نوشته میداند" غلط است، کسی این درد را برای من ننوشته. "آن که میکشد، میداند" درست است. دو سطر آخر این آواز را باید این طور بخوانی:

 "شب را از بیمار بپرس، لیلا

این درد را آن که میکشد می داند"!».

طرف عصر ثمینه و پروانه آمدند. من و اِولین به خانه برگشتیم. تازه به خانه رسیده بودیم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. صدای خواهرم را شناختم، اما صدایش جور دیگری بود. تاریک بود... بارانی بود... پدرم درگذشته بود».

***

 آثار و نوشتههای استاد باغچهبان اعم از داستان، شعر، نمایشنامه و مطالب درسی بسیار زیاد است. در زیربه نام تعدادی از آنها که شناخته شدهاند اشاره میکنیم.

1- قیزیللی یارپاق

2- بایرامچیلیق

3- نمایشنامه شیر و باغبان

4- نمایشنامۀ خرخر

5- نمایشنامه گرگ و چوپان

6- نمایشنامه مجادله دو پری

7- نمایشنامه آتشدان زرتشت

8- الفبای سربازان

9- برنامه کار آموزگار 1302

10- الفبای آسان 1303

11- الفبای دستی مخصوص ناشنوایان 1303

12- بازیچه الفبا

13- زندگی کودکان 1308

14- نمایشنامه خاله خزوک و موشک پهلوان 1311

15- نمایشنامه پیر و ترب 1311

16- بازیچه دانش 1311

17- دستور تعلیم الفبا 1314

18- علم آموزش برای دانشسراها 1320

19- باد کنک 1324

20- الفبای خودآموز برای سالمندان 1326

21- پروانهنین کتابی 1326

22- الفبا 1327

23- اسرار تعلیم و تربیت یا اصول تعلیم الفبا 1327

24- مجموعۀ شعر: زندگی کودکان

25- الفبای گویا 1329

26- برنامه یک ساله 1329

27- کتاب اول ابتدائی 1330

28- کتاب حساب 1334

29- کتاب اول ابتدائی 1335

30- آدمی اصیل و مقیاس واحد آدمی 1336

31- درخت مروارید 1337

32- رباعیات عمر خیام به ترکی آذری 1337

33- رباعیات باغچهبان 1337

34- روش آموزش کرولالها 1343

35- من هم در دنیا آرزو دارم 1345

36- بابا برفی 1346

37- عروسان کوه 1347

38- زندگینامه باغچهبان به قلم خودش 1356

39- شب به سر رسید 1373

40- کبوتر من، کبوتر من 1373.

_____________________

در تهیه این مطلب از منابع زیر استفاده کردهایم:

1- جنوبی آذربایجان ادبیاتی آنتالوگیاسی؛ چاپ 1981 باکی؛ جلد 2؛ رداکتور میرزا ابراهیموف

2- دائرۀ المعارف اسلامی ـ ثمینه باغچهبان. (به نقل از مهدی موتلو)

3- طنزسرایان ایران از مشروطه تا انقلاب. مرتضی فرجیان – محمدباقر نجفزاده بارفروش؛ چاپ ونشر بنیاد. ت. تهران 1370؛ جلدسوم

4- جلیل محمدقلی زاده؛ سئچیلمیش اثرلر؛ چاپ 1978؛ آذربایجان دولت نشریاتی.

5- سایت اینترنتی جبار باغچهبان

6- سایت اینترنتی شهیدی؛ از شاگردان جبار باغچهبان

7- چهرههائی از پدرم؛ نوشته ثمین باغچهبان. 

 

 
 

Copyright © 2009-2011 Mardani Azari Exceptional Training Complex All Rights Reserved                   Design & Support by NegarAndishan