عطریاد

«جبار باغچهبان»
«من مانند علف صحرائی
به وسیله باد و باران
و تابش نور آفتاب آسمان ایران سبز شدم،
و به رنگ و بوی ایرانیت خود افتخار دارم.
قدرت من، فکر من و ایمان من همه ایرانی است»
سخنان فوق از زبان کسی جاری شده است که به راستی هم پس از گذر از رنجهای فراوان، همچون جان شیفتهای با کولهباری از آفتاب، شمع وجودش را وقف روشنی بخشیدن به زندگی تیره و تار آن بخشی از جامعه عقبمانده خود کرده بود که آیندهسازان واقعی جامعه هستند. آموزش به خردسالان و تلاش برای شکوفاندن غنچههای کلام بر لبان کودکان ناشنوای میهنمان ایران، تاریخ پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشتهو راه پر سنگلاخی را طی کرده است که نام جبار عسگرزاده (باغچهبان) همواره چون مشعلی فروزان بر فراز آن میدرخشد. میرزا جبار عسگرزاده، معروف به باغچهبان به سال 1264 شمسی برابر با 1885 میلادی در یک خانوادۀ زحمتکش و آگاه نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی درشهر ایروان پایتخت کنونی جمهوری ارمنستان چشم بر جهان گشود.
«رضاشاطر» پدر میرزا جبار نیز مثل آن دهها هزار نفر دیگری که برای یافتن کار و به چنگ آوردن لقمهای نان، خانه و کاشانه خود را ترک کرده و با به جان خریدن لطمات زیاد به آن سوی ارس رفته بودند، خود را در جستجوی نان به قفقاز رسانده بود. پدر میرزا جبار به کارهای مختلفی اشتغال داشت. زمستانها به کار قنادی میپرداخت و تابستانها که هوا گرم میشد به کار بنائی و مجسمهسازی روی میآورد.
«شاطررضا» در نقل و روایت اشعار و داستانهای فولکلوریک و عامیانه مهارت شگفتانگیزی داشت و اشعار شاهنامه فردوسی را بسیار زیبا میخواند.
میرزاجبار از همان دوران طفولیت همواره در کنار پدرش بود و در حد توان خود او را یاری میکرد. او تحصیلات خود را به شیوه سنتی و در مکتبخانه گذراند. هنوز پانزده سالش تمام نشده بود که مجبور شد تا درس و مشق را کنار بگذارد و در کنار پدرش به کار بپردازد. بیست ساله بود که به دلیل یک درگیری و بگومگوی مذهبی راهی زندان شد. در زندان دست به کار درآوردن یک مجله مصور فکاهی به نام «ملا نهیب» زد که بعدها به «ملاباشی» تغییر نام داد. اکثر مطالب آن را به دست خود مینوشت و همه تصاویرش را هم خود او رسم میکرد و از طریق همزنجیرانش آن را برای فروش به خارج از زندان میفرستاد. او پس از بیرون آمدن از زندان در کنار تدریس خصوصی پنهانی به دختران خانوادههای آشنای خود که از امکان رفتن به مدرسه محروم بودند، چند داستان منظوم خود از جمله داستانهای «قیزیللی یارپاق» و «بایرامچیلیق» را به پایان رساند و آنها را با نام جبار عسگرزاده «عاجز»، در ایروان به چاپ رساند. از همین دوره بود که میرزاجبار همکاری خود را با مجله معروف و پرآوازه «ملانصرالدین» که از سال 1905 به مدیریت «میرزاجلیل محمدقلیزاده» و با همکاری شاعران و نویسندگان خوشنامی مانند «میرزا علی اکبر صابر»، «عبدالرحیم حقوردیف»، «محمد سعید اردوبادی» و با کاریکاتورهای بیبدیل دو کاریکاتوریست آلمانی به نامهای «روتِر» و «شِیلینگ» و «عظیم عظیمزاده نقاش» که در تفلیس به چاپ میرسید آغاز کرد. مجله ملانصرالدین در سرتاسر منطقه قفقاز خواننده داشت و از تاثیرگذارترین نشریات آن دوره بود که با نیشتر طنز و فکاهه قلب چرکین ارتجاع و عقبماندگی جامعه را نشانه گرفته بود. میرزاجبار در این زمان در عین همکاری تنگاتنگ با مجله ملا نصرالدین، به اتفاق چند تن از دوستان نزدیک خود اقدام به نشر یک مجله هفتگی فکاهی به نام «لکلک» کرد که مطالب خود را به زبان ترکی آذربایجانی منتشر میکرد. از مجله «لکلک» در مجموع دوازده شماره منتشر شد. مسئولیت امتیاز و نشر «لکلک» را «م – میر فتحالهیف » و جبار عسگرزاده به عهده داشتند. میرزاجبار عسگرزاده، اشعار، داستانها، نمایشنامهها و دیگر مطالب خود را با نامهای مستعار «ع»، «عاجز»، «م – پ»، «محکمه پیشیگی» و «اشئک داغلیان» به دست چاپ میسپرد.
با شروع جنگ جهانی اول و اوجگیری و گسترش نزاع خصمانه و خونین بین مسلمان و ارامنه، میرزاجبار مجبور به مهاجرت به ترکیه گشت، در آنجا ابتدا به حرفه تحویلداری پرداخت و سپس مدتی نیز فرماندار شهر «ایگدیر» شد، اما پس از چندی بار دیگر به قفقاز باز گشت. مدتی پس از باز گشتش به قفقاز کوشید تا در«نوراشین» از توابع ایروان مدرسهای برای کودکان باز کند که این بار نیز به دلیل آشفتگی اوضاع جامعه با عدم موفقیت مواجه شد.
در اثر شدت یافتن جنگهای داخلی در سراسر روسیه که دامنه آن به منطقه قفقاز کشیده شده بود و تشدید کشتو کشتار بیرحمانه و غیرانسانی بین مسلمانان و ارامنه، که از طرف قدرتهای امپریالیستی و نیروهای عثمانی تحریک میشدند، شرایط بسیار دشواری به وجود آمده بود. این شرایط دشوار میرزاجبار را مجبور ساخت تا به همراه همسر و شریک زندگی خود صفیه میربابائی راهی ایران شود. توصیف سختیها و دشواریهای توانفرسا و تاثرانگیزی که او و خانوادهاش در جریان این سفر پرمخاطره از سر گذراندهاند مو بر تن انسان راست میکند. او خود در گفتگوهای مختلفی که با فرزند هنرمندش آقای «ثمین باغچهبان» داشته است به گوشههائی از این کوچ پرماجرا میپردازد که در زیربخشهائی از آن را به نقل از کتاب «چهرههائی از پدرم» نوشته ثمین باغچهبان نقل میکنیم:
«... خونریزیها و کشتارهای بیرحمانه ارامنه و مسلمانان قفقاز فرو نمینشست. در یک زمستان یخبندان وادار شدم با خانواده پنج نفریم، با یکی از کاروانهای مهاجرتی راه رود ارس را پیش گیرم. اما قبل از رسیدن به رود ارس، در نزدیکیهای دهکده «نوراشین» من و همه افراد خانوادهام مبتلا به بیماری حصبه شده و بیخبر از خود و جهان خارج، کنار هم افتاده و با تبهای جهنمی دست به گریبان شدیم. نه طبیب، نه دارو، نه پرستار و نه لقمهای نان داشتیم. یگانه پرستار ما دخترک شش سالهای بود به نام ربیعه، هر روز با حال نزارش خود را به صحرا میکشید و برای ما سبزی صحرائی میچید. یگانه غذای ما در مدت بیماری، منحصر به سبزی «غازایاقی» بود که ساقه آنرا جویده و میمکیدیم. من پس از بیست و پنج روز به هوش آمدم. وقتی چشمم را بازکردم، از مختصر اثاثی که هنگام فرار با خود آورده بودیم، اثری نبود. اثاث را دزد برده بود و به جزساعت جیبیام و مقدار کمی پول که زیر بالشام بود، و یک پیراهن و یک زیرشلواری که به تنم بود، برای من چیزی باقی نمانده بود. از خانوادهام هم خبری نبود. طبق قانونی که برای کاروانهای جنگزده به وجود آمده بود، خانوادههای مهاجر مکلف بودند بیمار حصبهای یا وبائی خود را به امان خدا و دهاتیهای محلی سپرده و به راه خود ادامه بدهند، تا بقیه کاروانیها از سرایت این بیماریهای کشنده در امان باشند. خانواده من هم به موجب این قانون مرا به دهاتیها سپرده و به راه خود ادامه داده بودند. دهاتیها هم قول داده بودند همین که به هوش آمدم و قادر به حرکت شدم، مرا به شتری بسته و به قصبه «نوراشین» برسانند. دهاتیها گفته بودند در آنجا طبیب بزرگواری هست، تحصیل کرده روسیه به نام «دکتر حسینقلیخان صفیزاده». از بیماری حصبه نیمجانی بدر برده بودم، اما قادر به حرکت نبودم، و هر دو پایم از مچ به پائین، بر اثر سرمازدگی سیاه شده، انگشتهای پایم تاول زده و آب آورده بود... دهاتیها مرا به نوراشین رساندند. ائی برای ماندن پیدا نمیکردم، زیرا جنگزدههای وحشتزده هر جا و هر سوراخی را که قابل سکنی بود اشغال کرده بودند، اما یک دهاتی جوانمرد تنورخانهاش را در اختیار من گذاشت. چهاردیوار و سقف این تنورخانه بر اثر دود سالیان سیاه شده بود و پر بود از کک و پشه. پنجره نداشت. فقط نزدیکی سقف روزنهای داشت برای بیرون رفتن دود. من شبها درتنورخانه میخوابیدم. روزها خود را به کوچه کشیده کنار یواری مینشستم و به دیوار تکیه میدادم. کسی کوچکترین توجهی به من نمیکرد. همه جنگزده و گرسنه، همه وحشتزده، همه در انتظار قتل و کشتاری بودند که ممکن بود همین الان روی بدهد، و هرکسی فقط میتوانست در فکر خودش باشد. نمیدانستم که در کجا هستم و که هستم . چند بار فریاد زده بودم «اینجا کجاست؟...» چند بار فریاد زده بودم «من آموزگارم... مرا کمک کنید تا پا شوم. من به بچههای شما درس خواهم داد و مزد نخواهم گرفت...». مردم فکر کرده بودند دیوانهام. یک آدم، با یک پیراهن و زیرشلواری، مریض و مردنی، با پاهای سرمازده و سیاه شده، با انگشتان تاولزده و آب آورده!... این چه جور آموزگاری است؟... روزها میگذشت... اثراتی که حصبه و تبهای جهنمیاش در مغزم باقی گذاشته بود، کمتر و کمتر میشد. یادم آمد که گفته بودند در «نوراشین» طبیب بزرگواری هست تحصیلکرده روسیه به نام «دکتر حسینقلیخان صفیزاده» ولی برای من که به سختی میتوانستم برای خودم یک لقمه نان بخرم، چگونه ممکن بود از این طبیب تحصیلکرده انتظار معالجه داشته باشم. اما یکی پیدا شد که به من کمک کرد. با کمک او یک لباس نیمدار خریدم و با راهنمائی او توانستم خودم را به «دکتر حسینقلیخان» برسانم. دکتر صفیزاده پس از آگاه شدن از سابقه نویسندگی و سرگذشت من، بهخصوص اینکه فهمید من یک آموزگار هستم، با دلسوزی بیمانندی مرا معاینه کرد. به تشخیص او، برای نجات من از «قانقاریا» و مرگ احتمالی، باید چهار انگشت از هر دو پایم... قطع میشد. اما این دهکده کوچک و جنگزده، نه بیمارستانی داشت و نه جراحی... دکتر صفیزاده در تشخیص خود تردیدی نداشت. برای نجات من این عمل حتماَ باید انجام میشد و چارهای هم جز این نمیدید که خودش این عمل را انجام بدهد. میگفت «من پزشک هستم اما جراح حرفهای نیستم، داروی بیهوشی و وسائل جراحی هم ندارم» میگفت «اگر تحملش را داشته باشم او آماده است قسمتهای فاسد شده انگشتهایم را با خنجرش قطع کند...» میگفت «وسیلهای به جز خنجر ندارم، و هیچ راه دیگری جز این به نظرم نمیرسد». من که چارهای جز تحمل نداشتم، گفتم حاضرم.
دکتر صفیزاده بدون فوت وقت دست به کار شد. خنجرش را در قابلمهای گذاشت و جوشاند بعد هم آن را با الکل ضدعفونی کرد و اولین انگشتم را از بالای مفصل قطع کرد و زخمبندی کرد. من همانطور که از درد به خود میپیچیدم، میگفتم: «دکتر، من کی، کجا و چه جوری خواهم توانست ازشما تشکر کنم؟...». او مرا دلداری داده و میگفت: «به زودی خوب خواهی شد و همین که خوب شدی، به جای تشکر، دبستان مختلطی برای دختران و پسران «نوراشین» دایرخواهی کرد. ازهمین حالا میتوانی چهار نوآموز را، دو دختر و دو پسر را نامنویسی کنی. این دو دختر و پسر فرزندان من هستند و اولین شاگردان تو درمدرسه مختلط نوراشین خواهند بود». و قرار شد یک روز در میان یکی از انگشتهای پایم قطع شود... مدتی طول کشید تا بتوانم راه بروم و همین که راه افتادم باکمک دکتر و چند نفر دیگر جائی را کرایه کرده «مدرسه دخترانه و پسرانه نوراشین» را دایر کردیم. غیر از چهار فرزند دکترصفیزاده، دو دختر و دو پسر دیگر هم ازجمله اولین شاگردانم در آن مدرسه بودند. من هر روز سرگرم درس میشدم. دکتر صفیزاده با کیف پزشکی و داروهای لازم، وسائل زخمبندی و غذای سه – چهار روزهاش سوار بر اسب شده و برای معالجه بیماران و زخمیهای جنگ، به دهات اطراف میرفت. او از هیچ بیماری انتظار پول نداشت. ارمنی و مسلمان برایش یکی بود. او معالجه هربیماری را، چه ارمنی، چه مسلمان وظیفه پزشکی و انسانی خود میدانست. گاهی تعداد بیماران و زخمیها درحیاط مطب او آنقدر زیاد میشد که بوی تعفن و چرک و خون، هوا را پر میکرد. او همه را بدون انتظار دیناری درمان میکرد و اگر یک ارمنی زخمی شده و نتوانسته بود فرارکند، او را در خانه خود پناه داده و معالجهاش میکرد. گاهی میگفت: «اینها که میجنگند، نمیدانند چرا میجنگند».
بعضیها به او اعتراض کرده میگفتند «اگر تو زخمی شده و گرفتار این ارمنی شده بودی، او به جان تو رحم نمیکرد» دکتر جواب میداد «چونکه نمیفهمد...» و چیز دیگری نمیگفت.
قصبه نوراشین که چند ماهی امن و آرام بود، یک شب بطور ناگهانی مورد تاختوتاز ارامنه قرارگرفت. کشتار و قتلعام ازنو راه افتاد. بعد مسلمانان دهات اطراف، به نوراشین تاخته و ارامنه متصرف را قتلعام کردند. نوراشین تبدیل به جهنمی شد که ناچار شدیم از آنجا فرار کنیم. من و دکتر صفیزاده – که حالا دو دوست جدائیناپذیر بودیم – با او و خانوادهاش برای فرار به سرزمین آبا و اجدادیمان ایران، خودمان را به رود ارس رساندیم و...».
میرزاجبار که توانسته بود خود را به شهر مرزی ماکو در ایران برساند، در پی تلاش و جستجوی فراوان برای یافتن اعضای خانواده خود بار دیگر مجبور میشود به «نخجوان» که در منطقه آشوبزده قفقاز قرار داشت بازگردد. او درنخجوان نیز با مشکلات عدیدهای مواجه شد و بالاخره پس از یافتن اعضا خانوادهاش، باتحمل مشقات و سختیهای طاقتفرسا توانست درسال 1298 به همراه خانوادهاش خود را از طریق جلفا به شهر مرند برساند.
میرزاجبار پس از ورود به مرند درمدرسه «احمدیه» این شهر مشغول به کار گشت و دیری نگذشت که توانست دراثر سعی و کوشش خود و شیوه دلسوزانه و مبتکرانهای که به کار میبرد، علاقه و توجه جدی یسیاری از اهالی مرند را به خود جلب کند. او در کنار تدریس، به نوشتن اشعار و نمایشنامههائی برای شاگردان خود میپرداخت و برای اجرای آنها هم از خود شاگردان کمک میگرفت که به عنوان مثال میتوان از نمایشنامه «خرخر» نام برد که میرزاجبار توانست آن را با حمایت و پشتیبانی میرزا آقاخان مکافات، رئیس هیئتمدیره حزب تجدد، در همان مدرسه احمدیه و توسط شاگردانش به روی صحنه برد. او در اثر فعالیتهای شبانهروزی خود محبوبیت شایانی درمیان مردم مرند و بهویژه در میان فرهنگیان این شهر به دست آورده بود. طولی نکشید که آوازه شهرت میرزاجبار در شهرهای دیگر آذربایجان پخش شد و به دنبال آن آقای «میرزا ابوالقاسمخان فیوضات» مدیرکل معارف وقت آذربایجان که مرد شریف و فرهنگدوستی بود تصمیم گرفت تا میرزاجبار را به تبریز منتقل سازد و سرانجام در اواخر اردیبشت ماه سال 1299 مردم مرند با بیمیلی آموزگار شریف و دلسوز خود را روانه تبریز ساختند. میرزاجبار عسگرزاده پس از انتقال به تبریز که شهر زادگاه پدرش «شاطررضا» بود، با جدیت تمام به کار پرداخت. اما او که شیوه تدریس الفبای فارسی را نارسا میدید، تلاش کرد تا با به کارگیری شیوۀ نوین و ابداعی خود این مشکل را برطرف کند که در عمل نیز با موفقیت زیادی روبرو شد. او با به پایان رساندن کتاب «برنامه کار آموزگار» در سال 1302 شروع به تالیف کتاب دیگری با عنوان «الفبای آسان» کرد. او در کتاب جدید خود برای نخستینبار روش تدریس جدیدی را مطرح میساخت که از آن به عنوان «متد ترکیبی» یا «روش باغچهبان» نام میبرند. درشیوۀ جدیدِ باغچهبان، ابتدا کل کلمه را - که به آن کلید کلمه گفته میشود- به دانشآموز نشان میدهند و پس از آن حروف جدید ر ابه کودک میآموزند. در واقع با این شیوه کل و جزء کلمه همزمان به کودکان آموخته میشود. میرزا جبار با مشاهده کودکستان «خانزادیان» ارامنه در تبریز که درسال 1297 ساخته شده بود، مصمم گشت تا کودکستانی به همان سبک و سیاق در تبریز باز کند و بالاخره پس از تلاشهای زیاد درتاریخ 23 اردیبشت سال 1303 در مقصودیه، کوچه انجمن تبریز، کودکستان «باغچه اطفال» را دایر کرد و از همان تاریخ نیز نام خانوادگی خود را از «عسگرزاده» به «باغچهبان» تغییر داد.
در میان کودکان «باغچه اطفال» چند کودک ناشنوا نیز وجود داشتند. مشاهده حالات آنها، توجه جدی آقای باغچهبان را به خود جلب کرد و این مسئله از همان زمان او را به حل معضل آموزشی کودکان کر و لال واداشت.
باغچهبان از سال 1305، کار خود را با سه پسربچه ناشنوا آغاز کرد. با اینکه او در آموزش به کودکان کرولال تجربه چندانی نداشت، اما همت و پشتکار او و علاقه خستگیناپذیرش به آموزش کودکان، او را در این راه یاری میکرد. او در روند کار خود با کودکان ناشنوا به تجربیات جدیدی دست یافت و با استفاده از این تجربیات «الفبای دستی گویا» را که در نوع خود بینظیر و نو بود بر اساس نوع صداها و اشکال متنوع حروف ابداع کرد. در سال 1305«جبار باغچهبان» علیرغم خدمات فرهنگی شایان توجه خود با مخالفتهای شدید رئیس جدید فرهنگ آذربایجان که «محسنی» نام داشت و فردی به شدت ارتجاعی بود قرار گرفت. رئیس جدید فرهنگ از او میخواست تا او و شاگردانش در «باغچه اطفال» و «مدرسه کرولالها»، فقط به زبان فارسی سخن بگویند. او حتی کار را به آنجا رساند که اواخر سال 1306 دستور انحلال مدرسه کرولالها را صادر کرد. اما «باغچهبان» کسی نبود که زیر بار حرف زور برود. در اوج کشمش میان او و محسنی بود که رئیس فرهنگ فارس از او دعوت کرد تا به شیراز برود. سال 1306 روزهای پایانی خود را میگذراند که «جبار باغچهبان» به همراه خانوادهاش به شیراز رفت. او ازسال 1306 تا 1311 در شیراز به سر برد و در پنج سالی که در آن شهربود «کودکستان شیراز» را راه انداخت و به نوشتن آثار مختلف شعر و نمایشنامه برای کودکان پرداخت.
ازجمله کارهای او در این دوره میتوان به مجموعه شعر «زندگی کودکان» نمایشنامههای «گرگ و چوپان»، «مجادله دو پری»، « آتشدان زرتشت»، «خاله خزوک و موشک پهلوان»، «پیر و ترب»، «شیر و باغبان» و «بازیچه الفبا» اشاره کرد. در این دوره بود که جبار باغچهبان توانست با همکاری همسرش صفیه خانم و «نصرالله شادروان» چند نمایشنامۀ انتقادی را به روی صحنه آورد. جبار باغچهبان در اواخر سال 1311 شیراز را ترک کرد و به تهران رفت. قصد او از رفتن به تهران تلاش برای ایجاد یک بنیاد و موسسة پژوهشی در باره روانشناسی و تربیتی بود که به دلیل عدم حمایت و نداشتن امکانات مادی از آن صرفنظر کرد. باغچهبان که شعلههای شوق آموزش به کودکان و به ویژه کودکان ناشنوا، جانش را میگداخت، نتوانست مدت طولانی درسکوت بسر برد. او درسال 1312 با بهچاپ رساندن اعلامیهای در روزنامه اطلاعات در باره آموزش به کودکان ناشنوا، اولین کلاس آموزش به ناشنوایان در تهران را، در مطب یکی از رفقایش آغازکرد. او که ابتدا کار خود را با یک شاگرد شروع کرده بود به مرور بر تعداد شاگردانش افزوده شد. در پایان دوره تحصیلی همان سال با کمک و یاری چند انسان خیر و بشردوست و با موافقت وزارت فرهنگ که از شیوه تدریس و نتیجه کار باغچهبان راضی بود، قرار شد ماهیانه چهل تومان به عنوان کمک مالی در اختیار او گذاشته شود. به این طریق مدرسه کرولالها به طور رسمی آغاز به کارکرد.
در همین زمان، جبار باغچهبان «تلفن گنگ» یا «سمعک استخوانی» را اختراع کرد و آن را درتاریخ 18 فروردین 1313 به شماره 118 در اداره ثبت شرکتها و علائم تجارتی و اختراعات، به نام خود به ثبت رساند. این «سمعک» میتوانست اصوات را از طریق دندان به مرکز شنوائی برساند. درسال 1314 با کمک وزارت فرهنگ، کتاب «دستور تعلیم الفبا»ی باغچهبان به چاپ رسید که امروزه نیز با عنوان «روش باغچهبان» در آموزش خردسالان و بزرگسالان به کار گرفته میشود. درسال 1322 باغچهبان باحمایت چند تن از دوستان و رفقای همفکرش «جمعیت حمایت از کودکان کرولال و کور» ر ا در تهران تاسیس کرد و در سال 1323 توانست آن را با عنوان «جمعیت حمایت از کودکان کرولال» به ثبت برساند. در همین سال او همچنین کتابهای «لفبای سربازان» و «کتاب اول دبستان» را نوشت و نشریه «ماهنامه زبان» را منتشر ساخت که در لابلای مطالب آن، روش تازه خود را توضیح میداد و آن را در اختیار آموزگاران کلاس اول میگذاشت.
جبار باغچهبان در سالهای 1326 «الفبای خودآموز» برای سالمندان و درسال 1327 «اسرار تعلیم و تربیت» و یا «اصول تعلیم الفبا» را به پایان رساند که هنوز هم، علیرغم گذشت چند دهه، به عنوان یکی از جالبترین و موثرترین روشهای آموزشی در مدارس مختلف ایران مورد استفاده قرار میگیرد.
در اسفند ماه 1328 به کوشش جبار باغچهبان برنامه و اساسنامه کامل دوره پنچ ساله تحصیل ناشنوایان برای آموزش زبان و حرفه، از طریق استفاده از «الفبای دستی گویا» توام با روش شفاهی، تهیه و به تصویب رسید.
در سال 1330 «کانون کرولالها» توسط باغچهبان بنیاد گذاشته شد و مدیریت آن نیز به یکی ازشاگردانش سپرده شد. در اوائل سال 1332 اولین کلاس تربیت معلم ناشنوایان، با همکاری دانشسرای مقدماتی، در آموزشگاه باغچهبان گشایش یافت و چنین بود که اولین گام در راه آموزش رسمی معلمان کودکان استثنائی برداشته شد.
در جریان کودتای آمریکائی – انگلیسی 28 مرداد 1332 جبار باغچهبان نیز باز داشت شد. او حتی در زندان هم دست از آموزش به دیگران برنداشت و با استفاده از امکانات محدود زندان کلاس سوادآموزی به راه انداخت. کودتاگران، او را مدتی نیز به قلعه فلکالافلاک در خرمآباد فرستادند. در مورد علت بازداشت او این احتمال وجود دارد که کسی به شرکت او در یکی از کنگرههای حزب توده ایران اشارهای کرده باشد ولی از آنجا که مزدوران کوتاچی نتوانستند چیزی علیه او بیابند، پس ازچند ماه اورا رها ساختند. باغچهبان پس از خروج از زندان نیز کماکان به فعالیتهای فرهنگی خود ادامه داد.
او درسال 1337 ترجمه رباعیات حکیم عمر خیام را به پایان برد و آن را به چاپ رساند.
درسال 1343 «کتاب حساب» را به نگارش درآورد که آن را نیز برای کودکان ناشنوا نوشته بود و در آن شیوه آموزش حساب به کودکان کرولال را به آموزگاران میآموخت. در همان سال او دست به ساختن وسیلهای به نام «گاهنامه» زد که با آن میشد چگونگی بلند و کوتاه شدن روزها را به کودکان یاد داد.
جبار باغچهبان در ماههای پایانی عمر خود با نیت و هدف تشویق مردم به تجلیل و گرامیداشت انسانهای خیر و نیکوکار در زمان حیاتشان دو کانون «جمعیت سلام» و «گرامیداشت» را بنیاد گذاشت و جزوهای نیز تحت عنوان «آدمی اصیل» به رشته تحریر درآورد. جبار باغچهبان، فرزند صدیق و بیپیرایه مردم، انسان بزرگی که خود را «خدمتگذار باغ آتش» میدانست و با هیمه وجودش همواره میکوشید تا شعلههای فروزان زندگی را هرچه شعلهورتر کند، در شامگاه پنجم آذر ماه 1345 چشمانش را برای همیشه بست و به ابدیت پیوست.
***
آخرین لحظههای زندگی جبار باغچهبان را که بر روی تختی در بیمارستان میثاقیه سپری شد، فرزند او، استاد ارجمند ثمین باغچهبان با قلمی شیوا در کتاب خود «چهرههائی ازپدرم» چنین توصیف کرده است:
«روز پنجم آذرماه بود. ثمینه و پروانه شب را در بیمارستان، بالای سر او گذرانده بودند. بعد از ظهر من و اِولین به بیمارستان رفتیم و آنها به خانه برگشتند. اِولین... کنار تختخواب او نشست. دستش را توی دستش گرفت و نوازشش کرد وگفت: «بابا، میخواهید براتون یک آواز محلی ترکی بخوانم؟» پدرم یهو به خود آمد. درد را از یاد برد. سراپا توجه و دقت شد. با صدائی که از درد و هیجان میلرزید گفت: «بخوان اِولین... بخوان... بخوان...».
اِولین سرش را بر سر او نزدیکتر کرد و آخرین زیر و بمهای یک موسیقی و آخرین کلمات یک آواز را، در آخرین آوازی که باید میشنید، در گوشهای او ریخت:
«آتش میسوزد
اما دیگ است که این سوزش را میداند
دردی را که بلبل میکشد،
نه گل
بلکه خزان میداند
شب را از بیمار بپرس، لیلا
این درد را آن که نوشته میداند»
آواز که تمام شد، پدرم مثل اینکه ازخواب پریده باشد، به خود آمد. به آخرین سطر شعر اعتراض کرد. صدایش ازدرد میلرزید. عجله داشت که حرفش را بزند. گفت: «جون من، اِولین، اِولین... "آن که نوشته میداند" غلط است، کسی این درد را برای من ننوشته. "آن که میکشد، میداند" درست است. دو سطر آخر این آواز را باید این طور بخوانی:
"شب را از بیمار بپرس، لیلا
این درد را آن که میکشد می داند"!».
طرف عصر ثمینه و پروانه آمدند. من و اِولین به خانه برگشتیم. تازه به خانه رسیده بودیم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. صدای خواهرم را شناختم، اما صدایش جور دیگری بود. تاریک بود... بارانی بود... پدرم درگذشته بود».
***
آثار و نوشتههای استاد باغچهبان اعم از داستان، شعر، نمایشنامه و مطالب درسی بسیار زیاد است. در زیربه نام تعدادی از آنها که شناخته شدهاند اشاره میکنیم.
1- قیزیللی یارپاق
2- بایرامچیلیق
3- نمایشنامه شیر و باغبان
4- نمایشنامۀ خرخر
5- نمایشنامه گرگ و چوپان
6- نمایشنامه مجادله دو پری
7- نمایشنامه آتشدان زرتشت
8- الفبای سربازان
9- برنامه کار آموزگار 1302
10- الفبای آسان 1303
11- الفبای دستی مخصوص ناشنوایان 1303
12- بازیچه الفبا
13- زندگی کودکان 1308
14- نمایشنامه خاله خزوک و موشک پهلوان 1311
15- نمایشنامه پیر و ترب 1311
16- بازیچه دانش 1311
17- دستور تعلیم الفبا 1314
18- علم آموزش برای دانشسراها 1320
19- باد کنک 1324
20- الفبای خودآموز برای سالمندان 1326
21- پروانهنین کتابی 1326
22- الفبا 1327
23- اسرار تعلیم و تربیت یا اصول تعلیم الفبا 1327
24- مجموعۀ شعر: زندگی کودکان
25- الفبای گویا 1329
26- برنامه یک ساله 1329
27- کتاب اول ابتدائی 1330
28- کتاب حساب 1334
29- کتاب اول ابتدائی 1335
30- آدمی اصیل و مقیاس واحد آدمی 1336
31- درخت مروارید 1337
32- رباعیات عمر خیام به ترکی آذری 1337
33- رباعیات باغچهبان 1337
34- روش آموزش کرولالها 1343
35- من هم در دنیا آرزو دارم 1345
36- بابا برفی 1346
37- عروسان کوه 1347
38- زندگینامه باغچهبان به قلم خودش 1356
39- شب به سر رسید 1373
40- کبوتر من، کبوتر من 1373.
_____________________
در تهیه این مطلب از منابع زیر استفاده کردهایم:
1- جنوبی آذربایجان ادبیاتی آنتالوگیاسی؛ چاپ 1981 باکی؛ جلد 2؛ رداکتور میرزا ابراهیموف
2- دائرۀ المعارف اسلامی ـ ثمینه باغچهبان. (به نقل از مهدی موتلو)
3- طنزسرایان ایران از مشروطه تا انقلاب. مرتضی فرجیان – محمدباقر نجفزاده بارفروش؛ چاپ ونشر بنیاد. ت. تهران 1370؛ جلدسوم
4- جلیل محمدقلی زاده؛ سئچیلمیش اثرلر؛ چاپ 1978؛ آذربایجان دولت نشریاتی.
5- سایت اینترنتی جبار باغچهبان
6- سایت اینترنتی شهیدی؛ از شاگردان جبار باغچهبان
7- چهرههائی از پدرم؛ نوشته ثمین باغچهبان. |